به نام آفریننده مهربان
قبل از شروع مطلب،از مخاطبین و دوستان عزیز بابت تاخیر در نوشتن عذرخواهی می کنم. معمولا اعتقادم در نوشتن اینه که برای نوشتن مطلب مفید و پربار باید نویسنده به قدری در حیطه مربوطه مطالعه داشته باشه که به قولی سر ریز کنه! یعنی برای نوشتن باید بی تاب بشه وگرنه مطلب نابی از آب درنمیاد!
و اما طرح مسئله:
در اطراف همه ی ما پدر و مادران زیادی هستند که یک یا دو فرزند دارند و متاسفانه به همین یکی دوتاهم به قدر کافی و لازم رسیدگی نمی کنند.
اجازه بدید نمونه ای بیارم که خود شما حدیث مفصلش رو بخونید...:
چند روز پیش رفته بودم یکی از مراکز فرهنگی شهر،که کارکنانش مذهبی هستند. مسئول خواهران اونجا درس حوزه خونده بود و شاید هنوز هم طلبه باشد. موقع نماز ظهر بود که رسیدم،بنابراین توی اتاق کناری ایستادم به نماز. آخرای نمازم بود که صدای شیرین زبونی دختر بچه ای توجهم رو جلب کرد و متوجه شدم دختر همون خانم مسئول هست.
بعد از نماز مشتاقانه به اتاق اصلی رفتم تا اون بامزه ی کوچولو رو ببینم. با اولین سلامی که بهش کردم،منو خاله صدا کرد و باهام رفیق شد! حرف زدنش خیلی بامزه بود،درست مثل همه بچه ها تو سن چهار پنج سالگی.
کارم توی اون مرکز تموم شده بود ولی به خاطر اون فسقلی یکم بیشتر موندم و باهاش حرف زدم. به نظر من اون بچه نه اذیت میکرد و نه خرابکاری،اما تعجب کردم وقتی مامانش گاهی باهاش تندی میکرد و حتی بهش گفت: بیا برات بازی بریزم رو گوشی تا از دستت راحت بشم!!
درواقع تعجب که چه عرض کنم،داشتم شاخ در میاوردم! فکر نمی کردم طلبه ها زیاد با بازیهای کامپیوتری و موبایلی میونه خوبی داشته باشن! از این گذشته فکر نمی کردم یک مادر مذهبی حوصله همین یک دونه بچه رو هم نداشته باشه و بخواد از سر خودش بازش کنه!
خلاصه دمغ شده بودم. کوچولو خانم هم از خدا خواسته رفت نشست پای بازی و از من هم دعوت کرد باهاش بازی کنم! با اکراه زیاد رفتم کنارش و کمی همبازیش شدم. بعد هم تا اولین مرحله تموم شد،برای اینکه بیشتر ازاین، این بازی از طرف من تایید نشه،بلند شدم و ازش خداحافظی کردم. البته بماند که دستم رو گرفته بود و اجازه نمی داد برم خونه!...
- ۱۲ نظر
- ۲۵ آذر ۹۳ ، ۱۰:۳۱
- ۱۰۶۶ نمایش